زمستان 1386 - حکایت هجران
ای دل بشارت میدهم
خوش روزگاری میرسد
یا درد و غم طی میشود
یا شهریاری میرسد
ای منتظر غمگین مشو
قدری تحمل بیشتر
گردی به پا شد در افق
گویی سواری میرسد
امید قلب ما روزی زراه دور می آید
کسی آرام می آید
نگاهش خیس عرفان است
قدم هایش پر از معنا
دلش از جنس باران است
کسی فانوس بر دستش
به سان نور می آید
امید قلب ما روزی
ز راه دور می آید
گنجشکان خسته
دستان باغ بوی زمستان گرفته اند
گنجشکان خسته غم نان گرفته اند
چوپان بیا که گرگ بر این گله می وزد
سگ ها گلوی بره به دندان گرفته اند
ای آخرین سپیده بیا و طلوع کن
چشمانمان بهانه ی باران گرفته اند
من گل نرگس برایش چیده ام
خواهد آمد ای دل دیوانه ام
اوکه نامش با زبانم آشناست
من گل نرگس برایش چیده ام
باورم کن خواهد آمد با وفاست
نذر کردم لحظه ای تنگ غروب
قدر یک شب اشک نیلی ریختن
بر سر هر سفره ی شهر خیال
صد چراغی از نگاه آویختن
او منتظر است
عمریست که از حضور او جا ماندیم
در غربت سرد خویش تنها ماندیم
او منتظر است تا که ما برگردیم
ماییم که در غیبت کبری ماندیم
نمیابم نشانت را
به دنبال تو میگردم نمیابم نشانت را
بگو باید کجا یابم مدار کهکشانت را
تمام جاده را رفتم غباری از سواری نیست
بیابان تا بیابان جسته ام رد نشانت را
دو بیتی محرم
دلم را خانه غم آفریدند
مرا با درد با هم آفریدند
زسرتا پای من اندوه بارد
مرا مثل محرم آفریدند
شب قدر حسینی
دلم از درد خبر میگیرد
باز هم بوی سحر میگیرد
شب قدر است زقرآن نیزه
سوره ی کهف به سر میگیرد
گو تو تا آخر این کوچه روی
معبر و راه گذر میگیرد
حتم دارم که که پس از خواندن تو
کوفه را وضع دگر میگیرد
محرم آمد
سلام من به محرم
محرم گل زهرا
به لطمه های ملائک
به ماتم گل زهرا
سلام من به محرم
به تشنگی عجیبش
به بوی سیب زمین و
غم حسین غریبش
سلام من به محرم
به کربلا و جلالش
به لحظه های پر از حزن و
غرق درد و ملالش
سلام من به محرم
به حال خسته ی زینب
به بی نهایت داغ و
دل شکسته ی زینب