بهار 1387 - حکایت هجران
السلام ایها القائم المنتظر
السلام ای جهاندار والا گهر
این تویی آخرین کوکب زهروی
این تویی صف شکن حیدر ثانوی
مهدیا بی تو زار و پریشان شدیم
عادلا خسته از جور دوران شدیم
مهدیا برقع از روی ماهت فکن
پرده ی غیبت از چهره بالا بزن
السلام السلام الامان الامان
یک شب بیا ستاره بریزم به پای تو
ای آفتاب من همه چیزم فدای تو
یک شب بیا به ما برسد با اذان صبح
از پشت بام مسجد کوفه صدای تو
زحمت اگر نبود مرا هم دعا کنید
شاید که باز شود گره ام با دعای تو
غیر از همین دو قطره ی اشکی که مانده بود
چیزی نداشتم که بیارم برای تو
ما مدتی است خانه تکانی نکرده ایم
شرمنده ایم در دل ما نیست جای تو
از من مرا بگیر و خودت را به من بده
من را غریب کن که شوم آشنای تو
با این همه کرامت چشمت عجیب نیست
کارش به التماس کشیده گدای تو
ما معتقدیم عشق سر خواهد زد
ما معتقدیم عشق سر خواهد زد
بر پشت ستم کسی تبر خواهد زد
سوگند به هر چهارده آیه نور
سوگند به زخم های سرشار غرور
آخر شب سرد ما سحر میگردد
مهدی به میان شیعه بر میگردد